یک قصه نصرابادی ؛ داستان عموجعفر و ناقلاها
نظرات خوانندگان(0)
مطلبی که پیش روی شماست، داستانی است محلی و کوتاه که شخصیت اول آن، فردی معروف به عموجعفر است که وقایع عبرتانگیزی برایش رخ میدهد؛ شاید برایتان جالب باشد:
داستان عموجعفر و ناقلاها
مطلبی که پیش روی شماست، داستانی است محلی و کوتاه که شخصیت اول آن، فردی معروف به عموجعفر است که وقایع عبرتانگیزی برایش رخ میدهد؛ شاید برایتان جالب باشد:
بخش اول: ناقلاها
خانوادهي عمو جعفر متشکّل از سه نفر است؛ عمو جعفر، همسرش و پسرش. این خانواده داشتند مانند یک خانوادهي معمولی زندگی میکردند تا آن روزی فرارسید که زندگی، آنها را تغییر داد و حوادثی پیش روی آنان نهاد که عموجعفر را معروف کرد. آن روز، پسر عموجعفر از پدرش درخواستی کرد؛ خواست که ازدواج کند. حتماً شنیدهاید که همه جا پای یک زن در میان است، در اینجا نیز پای یک دختر در میان بود. عموجعفر برای پسرش شرطی گذاشت و گفت: «پسرم! اگر میخواهی برایت به خواستگاری بروم باید نشان دهی که توانایی نانآوری خانه را داری. برای امتحان تو، تنها حیوانی را که در خانه داریم که یک عدد گاو است به تو میدهم تا به شهر ببری و آن را بفروشی. حواست باشد که با ناقلاها مواجه نشوی». پسرک که نه تجربهای داشت و نه به شهر رفته بود و نه میدانست منظور پدر از ناقلاها چیست، افسار گاو را گرفت و به سوی شهر به راه افتاد.
پس از طی چند ساعت به شهری رسید. ورودی شهر پاتوق ناقلاها و جوانهای لاابالی بود. آنها با دیدن پسرک به خود نگاهی کردند و پوزخندی زدند. از پسرک سوال کردند که این حیوان بیچاره را به چه قیمتی میفروشی؟ گفت: 10 هزار. آنها که تا به حال چنین پول هنگفتی به کسی نداده بودند با خود گفتند: حسابت را میرسیم. پسرک به راه افتاد. در میانهي راه ناقلاها با زیرکی تمام، گاو را که پشت سر پسرک در حرکت بود، با گوسالهای عوض کردند و پسرک که نگاهش به جلو بود و در رؤیاهای خود غرق بود، از ماجرا بویی نبُرد تا اینکه وارد شهر شد و فریاد زد: گاو برای فروش، گاو برای فروش. چند تن از دوستان ناقلاها که از جریان باخبر بودند، به سراغ پسرک آمدند و گفتند: «بابا! چه میگویی؟ اینکه گوساله است، گاو نیست. پنج هزار هم نمیارزد». پسر عموجعفر با ناراحتی به راه افتاد و فکر کرد که من چقدر نادانم که گاو را از گوساله تشخیص نمیدهم. چقدر اهالی این شهر باسوادند. پسر، راهش را ادامه داد تا به محلّ بعدی برسد. ناقلاها دست بردار پسرک نبودند و میخواستند حالش را جا بیاورند. دوباره در راه، گوساله را برداشتند و به جایش بزی به رنگ و قد و قوارهی همان گوساله گذاشتند. پسر عموجعفر شهر بعدی رسید و فریاد زد: «گوساله دارم، گوسالهی فروشی». مردم دور پسرک جمع شدند و به بز نگاه کردند و قاه قاه خندیدند و گفتند: چه میگویی، اینکه بز است. پسر عموجعفر دو دستی توی سرش زد و گفت: «بسوزد پدر بیسوادی، چشمهایم هم ضعیف بوده، خبر نداشتهام. باید میرفتم مکتبخونه درس میخوندم».
با این تمسخر، پسرک متوجه شد که در این محل نیز دیگر کسی به سراغش نخواهد آمد. به راه افتاد تا به جایی دیگر برسد. ناقلاها که ولکن قضیه نبودند، باز هم در راه، بز را عوض کردند و به جای آن یک بزغاله به افسارش بستند. خلاصه پسرک به شهر شلوغی رسید و داد و بیداد راه انداخت که؛ بز فروشی دارم. در همین حال به بدبختی خانواده و نادانی خودش افسوس میخورد و اصلاً متوجه چیزی نبود. در ورودی شهر، دور و بر پسرک را گرفتند و با تمسخر به او فهماندند که میخواهی بزغاله را به جای بز به ما غالب کنی و از این جور حرفها. پسرک بیچاره که فکر کرده بود در راه، راهزنها این بلا را به سرش آوردهاند، به میدان اصلی شهر رفت و چون نباید دست خالی به خانه برمیگشت، فریاد زد که بزغالهی فروشی دارم و تعریف و تمجید را از بزغاله شروع کرد که چه گوشت خوبی دارد و از این قبیل تعریفها، امّا بیتجربگیاش کار دستش داد و قیمت فروش رو بالا گفت و هیچ کس خریدار نبود. بین خریدارها، فامیلهای ناقلاها هم بودند که همان خصایص ناقلاهای قبلی را داشتند. خلاصه با خود گفتند که؛ بلایی سرت میآوریم که نخواهی به ما چیز گران بفروشی. همین طور که عمداً دور پسر را شلوغ کرده بودند، یکی از ناقلاها بزغاله را برداشت و فرار کرد. پس از چند لحظه یک نفر متوجه شد که اصلاً بزغالهای در کار نیست. روبه پسر عموجعفر کرد و گفت: «چه را داری به ما میفروشی؟ ما را سرکار گذاشتهای؟ کو بزغاله»؟ پسر عموجعفر که جا خورده بود، فهمید چه مصیبتی سرش آمده است، افسار خالی را دست گرفت و دست خالی به روستایش برگشت.
بخش دوم: ضد حال
پسر عموجعفر خسته و تشنه به روستا رسید و وارد خانه شد و منتظر شد تا عموجعفر از کار به خانه برگردد. عمو جعفر که آمد، پسر ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت که ناقلاها چه بلایی سرش آوردند. عمو جعفر که آدم زیرکی بود، گفت: «اولاً دیدی که هنوز نمیتوانی نان بیاوری خانه. دوماً که اگر آنها بدجنس هستند، من از آنها زرنگترم. کاری به سرشان میآورم که مرغهای آسمان به حالشان گریه کنند».
روز بعد عمو جعفر به بازار رفت و الاغی از بازار خرید و به سمت شهر به راه افتاد. در میدان شهر داد و فریاد کرد که: «بیایید و تماشا کنید، الاغی دارم که طلا و جواهر برایم تولید میکند» و میخواست نمایشی اجرا کند که علاقهمندان، هزینهي نمایشش را بدهند. همهي شهر از جمله ناقلاها دور عمو جعفر جمع شدند و عموجعفر نمایشی را برایشان اجرا کرد که تا به حال ندیده بودند. با مهارت زیاد، در زیر دم الاغ سکههایی از طلا پنهان کرده بود که موقع آزمایش با شلّاقی که به الاغ زد، الاغ بیچاره چند جفتک زد و با تکانهایی که میخورد، سکهها از پشتش روانهي زمین میشد. همه تعجب کرده بودند و دهانشان باز مانده بود، فکر کرده بودند که الاغ عوض فضولات، طلا و اشرفی دفع میکند. در این زمان ناقلاها پیش عموجعفر آمدند و گفتند: «هرجور که شده این الاغ را میخواهیم». عمو جعفر ناله کرد و گفت: «این الاغ منبع درآمد من هست و با این حیوان رفیق هستم و چیزهایی مثل این». امّا آنها راضی نشدند و گفتند: «تو هر قیمتی پیشنهاد بدهی، ما خریداریم». عمو جعفر کمی فکر کرد و گفت: «این الاغ را 100 هزار میفروشم، امّا حواستان باشد اگه میخواهید این الاغ برایتان به جای فضولات، طلا و جواهر تحویل بدهد باید شرایطش را فراهم کنید؛ اولاً غذای این الاغ باید کشمش هندی باشد که در این مناطق یافت نمیشود و به جای آب هم باید نوشیدنی مخصوص، مرکّب از شیر و عسل سلطنتی بخورد. غذا و آبش باید در ظروف نقره باشد. از طرفی طویلهاش هم باید اتاقی تماماً سفیدکاری و گچکاری شده باشد و با آب و غذایی که برایش فراهم میکنید باید تا 40 روز داخل آن طویله تنها بماند و کسی با سر و صدا مزاحمش نشود؛ چرا که بسیار حسّاس است. درِ طویله را قفل کنید و به هیچ وجه تا قبل از 40 روز وارد اتاق نشوید و هیچ سر و صدایی هم که الاغ رو اذیت کند، ایجاد نکنید». خلاصه با این همه خرجی که عمو جعفر روی دست ناقلاها گذاشت تا بدین وسیله هم آنها را تنبیه کرده باشد و هم حقّش را از آنها ستانده باشد. عمو جعفر راه افتاد و آمد به روستای خودش. به خانه که رسید، قصّه را برای پسرش تعریف کرد،به او گفت: «بیا یاد بگیر، به این میگویند زیرکی».
قسمت سوم: بازگشت ناقلاها
چهل روز بعد از آن ماجرا
ناقلاها با خوشحالی به سمت طویله رفتند و کلید را به در انداختند و هر چه در را هل دادند، باز نشد. نزد خودشان گفتند: «به به! ببین چقدر طلا و جواهر داخل اتاق است که درش باز نمیشود (خبر نداشتند که اتاق از چه چیز پر شده است)». خلاصه هفت هشت نفری درِ اتاق را باز کردند و دیدند، بله! الاغ پشت در اتاق افتاده و مرده و به اتاقی که سفیدکاری شده بود، اصلاً نمیشد نگاه کرد و حالا که در اتاق باز شده بود تا چند فرسخی هم بوی تعفّن بیرون میآمد. خون ناقلاها از خشم به جوش آمد. نمیدانستند چه بگویند، آخر بدجور حالشان گرفته شده بود. با خودشان گفتند که؛ «حالش را جا میآوریم، تا به حال کسی به دنیا نیامده که بتواند ما را سرکیسه کند».
عموجعفر بعد از چهل روز، میدانست که سر و کلهي ناقلاها پیدا خواهد شد و حسابش را خواهند رسید. فکری به سرش زد، به بازار شهر کناری رفت و با تلاش بسیار دو خرگوش سفید که کاملاً به هم شبیه بودند، خرید. یکی را برد به خانه و به همسرش گفت: «به احتمال زیاد امروز، فردا چند نفر خواهند آمد درِ خانه و سراغ من را از تو خواهند گرفت. به آنها بگو بعد از اینکه عموجعفر، الاغش را فروخت از کار بیکار شد و مجبور شد کشاورزی کند، حالا هم رفته است سر زمین و آدرس زمین را به آنها بده». خرگوش را به همسرش داد و گفت: «این چند کار را حتماً انجام بده، بعد از راهی شدن ناقلاها به سمت زمین کشاورزی، این خرگوش را با طناب به گوشهی حیاط خانه ببند. ظهر همان روزی که این ناقلاها آمدند از تو آدرس بگیرند، خانه را تمیز کن، جلو در خانه آب پاشی کن و برای ناهار، کوکوسبزی درست کن. فراموش نکن پس از راهی شدن ناقلاها به سمت زمین کشاورزی، به قصّابی محلّهی کناری برو و از او بخواه که پس از کشتن گوسفندان آن روز برای فروش گوشتش، مقداری خون آن حیوان را در پاکتی جمع کند و به تو بدهد. قبل از ورود من و ناقلاها به خانه نیز، آن را پیش خودت مخفی کن به گونهای ببند که کسی متوجه وجود آن نشود».
بعد هم نقشهاش را برای او توضیح داد تا بداند چه کار باید انجام دهد. از طرفی هر روز، عموجعفر آن یکی خرگوش را هم با خودش به صحرا میبرد و مشغول کشاورزی میشد. کنار زمین عمو جعفر یک نیستان مملو از نیهایی با ساقههای قطور بود. عمو جعفر یکی از این ساقهها را کنده بود و به عنوان عصا آماده کرد. حتماً برای آن هم برنامهای داشت تا سر موقع اجرا کند. بعد از چند روز سر و کلهي ناقلاها پیدا شد. به خانهي عموجعفر رفتند و بعد به سمت زمین کشاورزی به راه افتادند. دیدند بله! عموجعفر آنجا مشغول کشاورزی است و سخت کار میکند. کمی از خودشان خجالت کشیدند، امّا جلو رفتند و ماجرا را تعریف کردند و گفتند: «عمو جعفر این چه بلایی بود سر ما آوردی»؟ (خودشان را آماده کرده بودند که اگر جوابی برای گفتن نداشت او را حسابی مشت و مال بدهند و پولشان را از او پس بگیرند). عمو جعفر با زیرکی جواب داد: «البتّه! احتمالاً شما شرایط الاغ رو فراهم نکردید یا غذاش کافی نبوده یا سر و صدایی چیزی بوده». با همین حرفها تا ظهر سر ناقلاها را گرم کرد و وقتی خورشید بالای سرشان رسید، گفت: «ظهر ناهار برویم خانهي ما. شما از شهر آمدهاید و خسته و کوفتهاید». ناقلاها گفتند: «آخر منزل تو که خبر ندارند مهمان داری». عموجعفر گفت: «شما کار به این کارها نداشته باشید، آن با من». بعد رفت نزد خرگوش و وانمود کرد با خرگوش حرف میزند، به او گفت: «به خانهي ما میروی و به همسرم میگویی: تا ما به خانه میرسیم، خانه را تمیز کن، جلو در خونه را آبپاشی کن و ناهار کوکوسبزی درست کن، مهمان داریم. در ضمن فراموش نکن که به همسرم بگویی برود از همسایهها پول قرض کند تا هزینهي ضرر ناقلاها را بدهیم».
بعد لگدی به خرگوش زد و طناب دور گردنش را باز کرد. خرگوش هم با سرعت باد، پا به فرار گذاشت. ناقلاها از این کار عموجعفر تعجّب کردند و فکر کردند، عموجعفر چون کار کرده، خسته شده، حواسش نیست و پیش خود گفتند: «عجب کاری کردیم. ببین به چه حال و روزی افتاده، حتی نمیتواند درست راه برود، عصا به دست شده است». خلاصه به سمت خانه که چند فرسخی با آنها فاصله داشت به راه افتادند. وقتی عموجعفر و ناقلاها به خانه رسیدند، با کمال تعجّب دیدند، خرگوش کنار حیاط خانه بسته شده و خانه هم تمیز و مرتّب شده و بوی کوکوسبزی فضا را پر کرده، دهان ناقلاها از تعجب باز مانده بود. ناهار را خوردند و به عموجعفر گفتند: «ما هر جور شده تو را راضی میکنیم که این خرگوش را به ما بدهی». عمو جعفر به کلّی امتناع کرد که؛ «من این خرگوش را تربیت کردهام، شما دفعهي قبل هم الاغم را گرفتید، این یکی دیگر پیک و وسیلهي ارتباطی من است، نمیگذارم این را ببرید». ناگهان عمو جعفر یاد بخش آخر دستورش به خرگوش افتاد، به همسرش گفت: «راستی از همسایهها پول قرض کردی؟ باید ضرر دوستانم را به آنها بدهم». همسر عمو جعفر از همه جا بیخبر گفت: «خرگوشت یک چیزهایی میگفت، ولی من درست متوجه نشدم از کدام همسایه پول قرض کنم؟ بعد هم فراموش کردم». عمو جعفر برآشفت و وانمود کرد بسیار عصبانی است. از جیب خود خنجری بیرون آورد و با صدای بلند نعرهکنان گفت: «چقدر احمقی! آبروی من در خطر است. دوستانم منتظرند، ولی تو آنها را الّاف کردی» و خنجر را به همسرش زد. خون بیرون زد و همسر عمو جعفر نقش زمین شد و دیگر تکان نخورد.
ناقلاها و عمو جعفر دور او جمع شدند و با سرزنش تند به او گفتند: «چرا این کار را کردی؟ اصلاً ما پول نمیخواهیم. این چه کار بود؟ به خاطر پول که نباید همسرت را بکشی مَرد»! عمو جعفر پس از اینکه عصبانیتش کم شد، گفت: «نگران نباشید من هر وقت عصبانی میشوم همین کار را میکنم». بعد بلند شد و عصایش را که از جنس نی بود، برداشت و یک سرش را در دهان همسرش گذاشت که وانمود میکرد مرده است و در آن دمید. ناگهان همسر عمو جعفر تکانی خورد و به هوش آمد و نفس نفس زد. بعد عمو جعفر رو به افراد ناقلاها کرد و گفت: «آن نیستان که کنار زمینم بود، نی جاودانگی دارد و میتواند حیات ببخشد. اگر تا نیم ساعت پس از مرگ یک نفر در او بدمم زنده میشود. البتّه من از این نیها در وقتی که از دست حیوانات خانگی خود مثل این خرگوشها عصبانی میشوم، استفاده میکنم. برای انسانها خیلی خوب جواب نمیدهد، ممکن است بیفایده باشد».
ناقلاها دیگر باورشان نمیشد. چشمهایشان از حدقه بیرون زده بود؛ جلو چشمشان عمو جعفر همسرش را کشت و بعد زنده کرد. فکر میکردند؛ عمو جعفر جادوگری بلد است، چند نفرشان هم فکر میکردند دیوانه شدهاند. به هر طریقی بود، خرگوش را به قیمت پنجاه هزار و چند نی را نیز به قیمت ده هزار خریدند و رفتند تا نزد همشهریهایشان به داشتن آنها افتخار کنند.
قسمت چهارم: فرار از مرگ
عمو جعفر میدانست چه اتّفاق خواهد افتاد، از قبل داشت خودش را برای بازگشت مجدّد ناقلاها آماده میکرد. پیش خودش گفت؛ «باید چنان بلایی بر سر اینها بیاورم که تا عمر دارند هوس نکنند سر مردم و مسافران بدبخت و بیگناه کلاه بگذارند و بفهمند این بار، گیر بدتر از خودشان افتادهاند تا از کردههای زشتشان پشیمان شوند». نزد خود فکر کرد؛ «هر کجا بروم اینها من را پیدا خواهند کرد، مگر اینکه بمیرم و مرا در قبر بگذارند».
ناقلاها هم در شهرشان آبرویشان رفته بود؛ چون که همان نمایش را برای میهمانانشان اجرا کرده بودند، در خانهشان با بیخبری و بدخلقی همسرشان مواجه شده بودند، چند تا از ناقلاها چند حیوان خود را کشته بودند و دیگر زنده نشده بودند و ... . با تمام ایل و تبارشان راهی روستای عمو جعفر شدند تا انتقام بگیرند. به درِ منزل عمو جعفر رسیدند، دیدند به تمام در و دیوارها پارچهي سیاه آویخته شده است در زدند، همسر عمو جعفر در را باز کرد. گفتند: «به عمو جعفر بگو بیاید درِ خانه، با او کار داریم و داد زدند که در خانه پنهان نشو و بیا بیرون»! همسر عمو جعفر اشک از چشمانش جاری شد، گفت: «دیر آمدهاید. عمو جعفر سه روز پیش فوت کرد. از بس برای ما زحمت کشید، دیگر شکسته شده بود». ناقلاها پیش خود گفتند؛ «حقّش بود بمیرد، ولی چرا الان؟ باید اول انتقام میگرفتیم، بعد میمرد» و نزد خود افسوس میخوردند و میگفتند؛ «ای کاش زودتر آمده بودیم». البتّه اوّل حرف همسر عمو جعفر را باور نکردند و گفتند: دروغ میگویی. خانه را بازرسی کردند، عمو جعفری در کار نبود.
همسر عمو جعفر، نشانی قبر عموجعفر را در قبرستان روستا به ناقلاها داد. به قبرستان رفتند. دیدند درست است، قبری است که روی سنگ قبرش مشخّصات عموجعفر نوشته شده است. گفتند: «حال که نتوانستیم از او انتقام بگیریم، لااقل به او ناسزا بگوییم که دلمان خنک شود». دور سنگ قبر گل چیده شده بود، مشخّص نبود که بعضی کنارههای سنگ قبر درز دارد. عمو جعفر زیر سنگ قبر مخفی شده بود و صدای ناقلاها را میشنید. از قبل خودش را برای این هم آماده کرده بود. ناقلاها از عمو جعفر ناراحت بودند و ناسزا میگفتند. یکی از ناقلا آمد و روی لبهي سنگ قبر عمو جعفر نشست و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به او. عمو جعفر چند سیخ تیز با خود برداشته بود. از زیر گلها و میان درز کنار قبر، سیخ را به سرعت به پای ناقلا فرو کرد و دوباره به داخل قبر کشید. ناقلا از درد و ترس به هوا پرید. فکر کرد تیغ گلها به پایش فرو رفته است. به دوستانش گفت: «از مردهی این مرد هم خیری به ما نمیرسد. انگار فهمیده ناسزا میگوییم و از آن دنیا هم اذیتمان میکند. ولش کنید. بیایید برویم». امّا بقیهشان ولکن نبودند. چند نفر دیگر هم همین اتفاق برایشان افتاد تا اینکه همگی هم عقیده شدند؛ بگذارند عمو جعفر در قبرش آرامش داشته باشد. فاتحهای برایش خواندند و او را رها کردند و رفتند به سوی شهرشان و از عمو جعفر به عنوان تنها کسی یاد میکردند که توانست دست آنها را از پشت ببندد. با این اتّفاق فهمیدند دست بالای دست بسیار است و انگشت نمای خاص و عام شدند و عمو جعفر با این کارهایش، آنها را به شدّت متنبّه کرد تا از آزار و اذیت مردم دست بردارند. مردم هم کم شدن شرّ ناقلاها را مدیون عمو جعفر میدانستند که آنها را سرجایشان نشاند. عموجعفر بعد از رفتن ناقلاها از قبر بیرون آمد و با نامی دیگر به زندگی خود ادامه داد و همچنان به پسر خود میگفت؛ «پسرم یاد بگیر. هیچ وقت نگذار حقّت را بخورند و خیال کنند خیلی زرنگ هستند. لااقل بهشان بفهمان که متوجه شدی حقّت را خوردهاند، ولی بخشیدهای، نگذار از سادگیات سوء استفاده کنند».
برگرفته از صفحه 392 کتاب فرهنگ عامه سفیدشهرمولف حسن صفری
موضوع:
انجمن دوستداران میراث فرهنگی سفیدشهر
خبرنگار:مدیر
تاریخ:
مرداد
کلیدواژه ها:
سفیدشهر
|