يادش به خير ...
نظرات خوانندگان(0)
يادش به خير يك موتور داشت كه دائم باهاش اينطرف و آنطرف مي رفت. سحر خيز و شب زنده دار بود به قول خودش اصلا شب ها خوابش نمي برد. سال هاي ٧٠-٧٥ كه تو نصرآباد مشكل كمبود نان و نانوايي بود، ( حالا الحمدلله خيلي خوب شده و نعمت فراوونه. اين هم يكي از آن توسعه ها
یادش به خير با موتور ياماهاي زردش
يادش به خير يك موتور داشت كه دائم باهاش اينطرف و آنطرف مي رفت. سحر خيز و شب زنده دار بود به قول خودش اصلا شب ها خوابش نمي برد. سال هاي ٧٠-٧٥ كه تو نصرآباد مشكل كمبود نان و نانوايي بود، ( حالا الحمدلله خيلي خوب شده و نعمت فراوونه. اين هم يكي از آن توسعه ها و پيشرفت ها است كه خيلي وقت ها شايد حواسمون نيست و بهش توجه نداريم. قديمي ها يادشونه چه مشكلي بود و يك وقت ها واقعا عزا ميگرفتيم به خاطر نون گرفتن يا به قول قديمي ها نون استودن. تازه اون هم چه نوني، نان سوخته يا خمير كه گاهي بوي گازوئيل هم مي داد!. يادمه ساعت ٤ صبح پدر مادرها يا خودشون ميرفتند يا اكثرا بچه ها را بيدار ميكردند ميفرستند نانوايي كه نان بگيرند. نانوايي ها هم هميشه مملو از جمعيت بود). بگذرم تو اون سال ها صبح ها مي رفت كاشان، نانوايي ١٥ خرداد كه يادش به خير چه نان هاي منحصر بفردي داشت، از آنجا نان ميگرفت مي آورد نصرآباد. بعضا زيادتر ميگرفت. ديگران هم سفارش نون ميدادند و براشون نون ميگرفت. گاهي هم بعضي ها ترك موتور ياماهاي زردش مي نشستند و باهاش ميرفتند كاشان تا اونها هم نان بگيرند.
صبح ها، امام جماعت ها را بيدار ميكرد و ميرسوند مسجد. يادمه يكسال، سه ماه تابستون سه وقت مسجد كتاب نماز ميخوندم. صبح ها هر روز مي اومد دنبالم و من را براي نماز صبح مي برد مسجد. يك مدتي حاج آقا مهدوي را مي رسوند مسجد جامع. يك مدت برادر عزيزمون، آقا شيخ حسن سلماني را ميرسوند مسجد كتاب. خلاصه خيلي دست به خير بود. يكروز صبح اومد دنبال من و درب خانه را محكم زد، من هم خواب بودم. سراسيمه بيدار شدم و عبا را برداشتم و گفتم عجب امروز خواب موندم. عذرخواهي كردم و گفتم ببخشيد امروز من خواب موندم و شما پشت درب معطل شديد. وقتي درب مي زد، پيوسته درب را مي زد تا بيدار بشي و بگي آقا بيدار شدم. رفتيم مسجد. خدا خیرش بده حاج احمد نظر هر روز يكربع به اذان، مسجد بود. ديديم چراغ خاموش و مسجد تاريك تاريك. گفتيم چطور امروز كسي نيومده مسجد و درب بسته است. تازه فهميديم كه ساعت و اشتباه گرفته بود و يك ساعت زودتر از وقت هر روز اومده دنبال من. گفت چيكار كنيم بر گرديم. گفتم نه ديگه ميمانيم. آقاي قربانپور( آقا حسين) در همسايگي مسجد را كه كليد دار بود، بيدار كرديم و كليد مسجد را گرفتيم و رفتيم مسجد ، مشغول نماز شديم تا وقت اذان برسه.
فكر كنم خيلي ها فهميديد منظورم كيه. مرحوم عباس محمدآبادي معروف به مدآبادي. خدا رحمتش كند و روحش شاد. مرد دست به خيري بود. جالب اينه كه چون اهل محمد آباد بود و ساكن در نصرآباد، حلقه اتصال و ارتباط اين دو منطقه هم بود و نشون ميده در گذشته هم پديده مهاجرت بين روستاهاي همجوار وجود داشته و تجربه ها و خاطرات قشنگي هم از اين لحاظ وجود داره موضوعي كه كمتر بهش توجه شده. تو همين نصرآباد، افرادي داريم كه از مناطق ديگه اومدند و ساكن اينجا شدند و نصرآبادي هايي داريم كه رفتند و در مناطق ديگه ساكن شدند و تعدادشون هم كم نيست. اتفاقا اين مسئله موضوع جالبي براي تحقيق و مطالعه است و خصوصا دوستاني كه جامعه شناسي خوندند، جا داره روي اين موضوع كار و تحقيق كنند و گزارشات خودشون را جهت ثبت براي تاريخ شهرمون منتشر كنند.
موضوع:
فرهنگي
خبرنگار:مدیر
تاریخ:
مرداد
کلیدواژه ها:
سفیدشهر
|