سراغش راکه بگیری حوالی باران است .کوچه پس کوچه ها همه اورا می شناسند کلاغ و درخت سالیان است که نجوای دلتنگی اش را شنیده اند. خانه اش کهنه دژی است دیوار به دیوار مدرسه.
هنوز دربرابر بادهای روزگار پایدار .سایه بانی دارد از درخت و هر روز التجازده به سریری باقدمت تاریخ و چینه هایی که خشت خشت آن همه خاطره است .
بزرگ دلی دارد و سخاوت خورشید ، گرم که می شود آبادی نور می گیرد، داغ می شود. اگر جاری شود سبزمی شود بالاده و پائین ده .
ننه سکینه را بچه های کویر می شناسند .آهسته هم که بیایی صدای قدمهایت را می شناسد . دامانش پراست از مهربانی و لباس نیم دارش بیانگر بی آلایشی .
روزگاری دستی درتنور داشته و دلی درآتش .بوی نان چند فرسخی خانه اش را معطر می کرده .می گوید:«بخاری که نبود،آتشی الو می کردیم و پای منقل زمستان را سرمی کردیم، گاه سیب زمینی روی منقل می گذاشتیم و صبح می خوردیم .به نان و پیازی قانع بودیم و به تورک اناری دلخوش .
آب که بود صحرا نیز بود،آبادانی بود ، مثل امروز خشکی نبود دیزی گلی و آبگوشت تنوری همیشه به جا بود سالم بودیم وخوش، الآن برنج هندی که آمده همه را مریض کرده، طعم غذاها مثل اون روزها نیست.»
نگاهش که می کنی چشمانش رنگی است، دستانش تاریخ درد را قضاوت می کند . دل خوشی از زمانه و اولاد ندارد .
می گوید:«جوان که بودم تا شازده ابراهیم پیاده می رفتم ، مأمن دلتنگی هایم آن امام زاده بود ومسافرتم همین .حالا اراده کنم جایی بروم هیچ کس نیست .باید بنشینم موتوری، ماشینی بیاید مرا تا دروازه ببرد .امان از روزگا و اولاد .»
ننه سکینه غروب جایگاه مادری است و صولت و حشمت روزگارانش .اوخواهد ماند تا ابد و درخت و کلاغ و کوچه و بچه های کویر برای من .
نوشته خانم شیدا بابایی{آموزگار کلاس اول دبستان منتظری سفیدشهر}