بسم الله الرحمن الرحیم | امروز: جمعه 10 فروردین 1403
موقعیت فعلی: بخش مقالات (برگشت به لیست)
شهيد رضا زيارتي پيوند مقدس اهل نصراباد کاشان بود و براي کار کردن آمده بود تهران؛ «آقا رضاي زيارتي» . آنهمه خودساخته و روي پاي خودش ايستاده بود که براي کار کردن تنهايي آمده بود تهران و حالا هم آمده بود خواستگاري «اقدس خانم علي اکبرزاده» که يکي از اقوام دورشان بود. آنروزها اقدس خانوم، سيزده سال بيشتر نداشت و به خاطر شرايط و اوضاع جامعه تا مقطع سيکل درس خوانده و عليرغم علاقهاي که به ادامه تحصيل داشت از آن بازمانده بود. آنها هم اهل کاشان بودند ولي به خاطر ازدواج و ساکن شدن خواهر بزرگترش آمده بودند تهران و اقدس خانوم هم متولد تهران بود... سال ۱۳۳۶ بود که ازدواج کردند. زندگي ساده آقا رضا به علت علاقهاي که به کار بنّايي داشت به همين کار مشغول بود. کاري بود و اهل زندگي. مهربان، با اعتقادات محکم ديني. زندگي سادهشان را شروع کردند. زندگي متوسطي که حاصل زحمات شبانه روزي او و قناعت همسرش بود. يک سال بعدش اولين فرزندشان به دنيا آمد. ثمره ازدواجشان دو دختر و دو پسر شد. حتي سربازي نرفته بود! مذهبي بودن آقا رضا فقط به مسجدي بودنش خلاصه نميشد. به شدت از رژيم پهلوي متنفر بود. حتي وقتي بچههايشان کوچک بودند جلوي آنها به رژيم بد و بيراه ميگفت تا آنها را هم از همان دوران کودکي نسبت به مسائل روز آگاه کند. همسرش نگران ميشد و ميگفت جلوي بچهها از اين حرفها نزن. يه وقتي توي مدرسه از دهنشون در ميآيد و اذيتشون ميکنن! اما آقا رضا کوتاه بيا نبود. ميگفت من نميخوام هيچکاري به نفع اين رژيم انجام بدم.به خاطر همين انزجار و تنفر عميقش از رژيم پهلوي، حتي سربازي هم نرفته بود! در جريان انقلاب بيشترين مخالفتها و انزجارش از رژيم ستمشاهي وقتي اوج گرفت که رفت و آمدش به مساجد و هيئات مذهبي بيشتر شد. هر چند روز يکبار ميگفت که سربازهاي شاه، فلاني را گرفتند و خانوادهاش تحت فشار هستند. يا مثلا ميگفت فلان روحاني رو دستگير کردند و خونوادشو اذيت ميکنن... اين مسائل به شدت او را متأثر ميکرد... تربيت اسلامي آقا رضا به شدت به مسئله حرام و حلال حسّاس بود. از اموري که حرام محسوب ميشوند به شدت دوري ميکرد. همين امر هم باعث شده بود روي تربيت فرزندانش فوقالعاده حسّاس باشد. ميگفت بچهها بايد از کودکي درست تربيت شوند. با اعمال و افعالش هم اين را به فرزندانش منتقل ميکرد؛ به طوري که دخترش را از همان چهار سالگي با چادر نماز آشنا کرده و عادت داده بود. تربیت بچهها هم از همه مسائل برايش مهمتر بود. مثلا محسن (شهيد محسن زيارتي) از شش سالگي تا همان پانزده سالگي که شهيد شد نمازش ترک نشده بود. هميشه به همسرش ميگفت: در تربيت بچهها کاري کن که تابع و پيرو قرآن باشند. چون خوش اخلاق بود و بچهها را دوست داشت، بچهها از او تأثير پذيري داشتند. اين شيطان چيست که به خانهتان آوردهايد؟! آقا رضا نسبت به مسئله خمس بسيار حساس بود. به طوري که ميگويند حتي اگر ۵ ريال درآمد داشت محاسبه ميکرد و خمسش را پرداخت ميکرد. محال بود اذان را گفته باشند و او در خانه نماز بخواند. قبل از انقلاب وقتي به منزل اقوام و بستگانش ميرفتند و احياناً آنها تلويزيون داشتند ناراحت ميشد و ميگفت: «اين شيطان چيست که به خانه آوردهايد؟» و ديگر هم به خانه آن قوم و خويش نميرفت اعتقادش بر اين بود که رفتن به خانه فاميل و قوم و خويشي که تلويزيون دارد حرام است. هر وقت هم به خانه کسي ميرفتند که تلويزيون داشت و آقا رضا مطلع نبود، صاحبخانه با ديدن آقا رضا ميگفت زود خاموش کنيد! اين کتاب را از کجا آوردي؟! وقتي امام در تبعيد بودند آقا رضا اعلاميههاي حضرتش را به طور مخفيانه گير ميآورد و ميخواند. وقتي هم که آيتالله بروجردي فوت کردند از علماي قم پرس و جو کرد و يقين پيدا کرد که امام روحالله اعلم و اعدل است، رساله ايشان را پيدا کرد و علاوه بر محب امام بودن، مقلد ايشان هم شد. آن روزها داشتن رساله امام جرم بود. آن را در بقچه ميبستند و ميگذاشتند لابهلاي لباسها در کمد! وقتي هم که مسئلهاي پيش ميآمد و به آن نياز پيدا ميکردند بيرون آورده و ميخواندند. دخترشان آن روزها ابتدايي درس ميخواند و نميدانست آن کتاب چيست و وقتي ديده بود جلد کتاب در حال کنده شدن است آن را با خود برده بود به مغازهاي تا جلدش را درست کند. مغازه دار که خودش هم مذهبي بود گفته بود: اين کتاب را از کجا آوردهاي؟ او هم جواب داده بود که مال پدرم است. مغازه دار گفته بود سريعاً برگرد و بده به مادرت و به هيچکس نشان نده! وقتي به خانه آمده و ماجرا را براي مادرش تعريف کرده بود اقدس خانم به شدت مضطرب شده و گفته بود: اين کتاب را اگر در دست تو ديده بودند ميبردنت زندان! روزهاي به يادماندني دم دمهاي پيروزي انقلاب، ديگر آقا رضا کار بنّايي را کنار گذاشته و تعطيل کرده بود و تمام وقت در مساجد و هيئات فعاليت ميکرد. اعضاي خانواده، همه در تظاهرات و مبارزات شرکت داشتند. امام رضواناللهعليه هنوز در تبعيد بود و آقا مصطفي، فرزند بزرگ امام بهشهادت رسيده بود. آقا رضا مدام ميگفت: شهادت آقا مصطفي، کار ساواک است. آن روزها به شدت اعلاميهها و سخنرانيهاي امام رضواناللهعليه را دنبال ميکرد... از طرف آقاي خميني! روزهايي بود که مردم به شدت با کمبود نفت مواجه بودند. وسايل گرم کننده آن روزها همه با نفت بود. خانواده آقا رضا هم مثل بقيه با کمبود نفت مواجه بودند و در خانه حتي يک قطره نفت هم نداشتند. آقا رضا که به خانه آمد يک تانکر خيلي بزرگ نفت خريده بود و ميخواست با ماشين ببرد سمت جاده ساوه. هوا هم به شدت سرد بود. ميگفت: شنيدهام مردم آنجا خيلي در مضيقه هستند. اقدس خانم بيآنکه او را از اين کار منع کند،گفت: حداقل يک مقدار از اين نفت را به خودمان بده. آقا رضا جواب داد: نه! ميخوام ببرم براي مردم مستضعف اونجا! جلوي تانکرش هم يک پرچم زد با نوشته «اين نفت از طرف آقاي خميني است!» وقتي برگشت براي همسرش تعريف کرده بود و ميگفت: نميدوني مردم چه حالي داشتند. براي دو ليتر نفت خودکشي ميکردند. خيلي در سختي بودند... از اين به بعد با خدا معامله کن محسن ( پسر آقا رضا ) که شهيد شد آقا رضا هم رفت جبهه... حاج آقاي عليرضا پناهيان تعريف ميكرد: روز تشييع جنازه محسن در بهشت زهرا در حالي كه آقا رضا به شدت ناراحت بود، گفت: حرفي كه محسن قبل از شهادت به من زد هنوز در گوشم هست و بايدبروم جبهه. (چند روز قبل از آنكه محسن شهيد شود به پدرش گفته بود اين همه براي دنيا زحمت كشيدهاي بيا از اين به بعد با خدا معامله كن. ) اصلا صحبت اين نبود که محسن بچه باشد و حرفش حرف يک بچه! آن روزها همه دنبال مطلب بودند. حتي اگر آن مطلب موعظهاي جانانه بود از طرف پسري به پدرش! اين حرفها را با گريه ميگفت! آقا رضا هر دفعهاي كه از جبهه بر ميگشت ميگفت آنجا خيلي خيانت ميشود، اگر خيانت نكرده بودند ما الان پيروز شده بوديم. به شدت ضد بني صدر بود و ميگفت او از همه بيشتر خيانت ميكند. او در «عمليات والفجر مقدماتي» هم شركت كرده بود و تعريف ميكرد: ما داشتيم جلو ميرفتيم و پيروز بوديم اما نميدانم چرا يكدفعه دستور عقبنشيني دادند؟ براي همه رزمندهها مسئله است كه چرا گفتند عقب نشيني كنيد. اين حرفها را با گريه ميگفت... روضه عيني مادرش ميگفت: چرا ميخواهي بروي؟ تو تازه بچه و برادرت شهيد شدند. (برادر ۲۵ ساله آقا رضا هم به شهادت رسيده بود. ) زنت جوان است و بچه كوچك داري، نرو! آقا رضا در جواب مادرش به او ميگفت: اگر همه همين را بگويند پس چه كسي برود جنگ؟ بايد الان برويم. خانواده من خدا دارند و آنها را ميسپارم به خود خدا. وقت رفتن دختر کوچکش كه ۴ ساله بود پاي او را گرفت و با گريه از او خواست كه نرود، او هم براي اينكه بچه را آرام كند، گفت: باباجون! ما ميرويم صدام را ميكشيم بعد من ميروم بالاي گلدسته حرم امام حسين عليهالسلام اذان ميگويم و بعد ميآيم و شما را با خودم ميبرم... صحنه وداع پدر و دختر انگار روضه عيني وداع سيدالشهدا عليهالسلام بود با دختر سه سالهاش... ۱۲ سال مفقودالجسد آخرين باري كه ميرفت در سن ۴۸ سالگي بود و در سالگرد شهادت پسرش محسن، شهيد شد. چند روز بعد از شهادت آقا رضا پسر بزرگش ناصر آمد خانه و چشمهايش از قرمزي شده بود كاسه خون از بس گريه كرده بود... اقدس خانم گفت: چرا اين جوري شدي؟ ناصر جواب داد: حسينيه بودم. عده زيادي از رزمندهها شهيد شدند. ناصر از شهادت پدر با خبر شده بود. پدر حاج آقاي پناهيان به ناصر گفته بود از حاج رضا زيارتي و يكي ديگر از رزمندهها هيچخبري نيست. ناصر با دامادشان رفتند جبهه دنبال جنازه آقا رضا. عليرغم مخالفت مسئولان آنجا، آنها ميخواستند بروند جلوتر، جايي كه پيکرهاي رزمندگان روي هم مانده بود. مسئولان ميگفتند: برويد هرچه شود پاي خودتان است حتي اگر كشته هم شويد شهيد نيستيد. كه آنها باز قبول نکرده بودند اما كمي كه جلوتر رفته بودند از شدت آتش نتوانسته بودند كاري كنند. به همين دليل ۱۲ سال آقا رضا مفقودالجسد بود. شهداي ما را هم نگاه کن! براي اقدس خانم يقين شده بود آقا رضا شهيد شده. چون يكي از دوستان شهيد نامهاي آورده بود كه ميگفت: من با حاج آقا زيارتي باهم بوديم او سه شبانه روز بود كه نخوابيده بود يا دعاي توسل ميخواند يا به بچهها ميرسيد. زمان حمله بسيار خسته بود اما روحيهاش طوري بود كه انگار الان از خواب بلند شده، ديد بچهها آب ندارند و آتش دشمن هم زياد است. گفته بود من ميروم مقر آب بياورم با يكي از بچهها برگشت مقر. دوتا دبه ۲۰ ليتري آب برداشته و يك پلاستيك خيار هم داده بود دست همراهش. دوستش ميگفت با هم ميرفتيم كه يكدفعه به حالت سجده افتاد روي زمين و انگار تير به قلبش خورد و نتوانست تكان بخورد. به همه دستور عقب نشيني دادند. ما گفتيم ايشان هم زخمي و اسير شدند. بچهها و بيشتر از همه پسر كوچكش كه ۸ ساله بود چشم انتظار بودند و به مادر ميگفت: مامان يعني ميشه بابا امروز در را باز كند بيايد داخل؟ مادر ميفهميد اميد آمدن پدرش را دارد تا اينكه روزي از معراج شهدا تماس گرفتند، اقدس خانم در خانه تنها بود و بدون اينكه به كسي بگويد رفت معراج شهدا. شهداي زيادي بودند. روي يكي از تابوتها نوشتند حاج رضا زيارتي. به خانم علي اکبري گفتند: ميخواهي تنها ببيني؟ گفت: بله. ديد وسايل همراهش همانهايي است كه به او داده بود. فرداي آن روز با دوتا از بچههايش رفتند معراج شهدا. استخوانهاي آقا رضا را خودش گذاشت كنار هم و در همان حين به حضرت زينب سلاماللهعليها ميگفت: خانم، اگر شما بر بدن مبارک برادرت كه در بيابان بود گريه ميكردي شهداي ما را هم نگاه كن. اگر ميگفتي حسين عليهالسلام سر ندارد، شهداي ما را ببين كه نه سر دارند نه لباس. گريه نميکردم همسرش ميگفت: من حتي يك بار هم جلوي بچهها يا فرد ديگري گريه نميكردم كه مبادا در روحيه آنها تأثير بگذارد. حتي يك بار مدير مدرسه ليلا دختر كوچكم به من گفت خانم زيارتي بعضي از فرزندان شاهد دچار مشكلاتي هستند اما ليلا خيلي شاداب است؛ گفتم من جلوي آنها ناراحتي نكردم و اگر هم گريه كردم در خفا بوده. هر وقت كه دلتنگ شهدايم ميشوم انيس و مونس من قرآن است. وقتي قرآن ميخوانم خيلي آرام ميشوم... شهيد محسن زيارتي تولد بينالطلوعين روز جمعه بود... شايد چند ساعت قبلتر... آقا رضا عادت داشت که موقع نماز صبح اذان بگويد. وقتي رفت اذان بگويد بچه به دنيا آمد. يکي از بستگانشان که آن موقع حضور داشت به او گفت: حاج آقا! مژده بده که بچه ات پسره! تا اين را گفت آقا رضا گفت: الهي الحمدلله. من اين بچه رو به فال نيک ميگيرم. آن طرف ( يکي از بستگانشان ) پرسيد: مگه چه فرقي داره؟ شما که باز هم پسر داريد. آقا رضا در جوابش گفت: من شنيدهام پيغمبر اکرم صليالله عليهوآله هم موقع اذان صبح و مابين شب جمعه و روز جمعه به دنيا آمده، او حتماً بچه خوبي براي من خواهد بود. و نامش را به ياد دردانه شهيد اميرالمومنين و فاطمه زهرا سلاماللهعليها، محسن گذاشت. شيداي امامعصرعجلاللهفرجه محسن، کودکي متفاوتي داشت. سوالاتي که از بچگي ميپرسيد و مسائلي که به آنها اهميت ميداد قدري متفاوت از سوالات رايج بچههاي همسن و سال خودش بود. از مادر ميپرسيد: اين امام زماني که ميگن چه شکلي هستند؟! اگر بيايند چه ميشود؟! بعد ميگفت: خوش به حال کساني که اون زمان، وقتي آقا بياد هستند. خوش به حال کساني که در رکاب آقا ميجنگند. از همان ابتدا هم علاقه عجيبي به امام عصر عليهالسلام داشت... علاقهاي که به يک شيدايي عميق منتهي شد. ديگه جايي براي ما نيست روزي که حضرت امام رضواناللهعليه به ايران بازگشتند، محسن ۱۲ سال داشت. آن روز آقا رضا خانوادهاش را هم با خودش برد بهشت زهرا براي استقبال از حضرت امام رضواناللهعليه...وقتي به بهشت زهرا رسيدند محسن به مادرش گفت: مادر! اي واي! قبرهاي بهشت زهرا پر شده! ديگه جايي براي ما نيست! مادر گفت: محسن جان! اين حرفا چيه ميزني؟ آدم بايد در راه خدا زندگي کنه. اما محسن جواب داده بود: نه! ميخوام زودتر برم! اين بچه يه چيز ديگه است آقا رضا هميشه ميگفت: اين بچه (محسن) يه چيز ديگهایست! همه بچههامون خوبن اما انگار اين فرق ميکنه. يک روز به خانه آمد و گفت: من و پناهيان (محسن و حاج آقاي عليرضا پناهيان دوستان صميمي بودند و همه کارهايشان با هم بود) داريم با هم ميرويم قم تا توي حوزه شرکت کنيم. وقتي برگشت مادر پرسيد: ثبت نام کردي؟ گفت: نه! چون هر چي فکر کردم ديدم نميتونم برم. بايد اول برم جبهه! بعد تعريف ميکرد و ميگفت که در جمکران يک نماز امام زمان با حال خوانده است که خيلي به دلش نشسته! مادر پرسيد: از امام زمان عليهالسلام چه خواستي؟ ميگفت: از آقا خواستم کاري کنه منو براي جبهه قبولم کنن (چون چند دفعه براي رفتن و اعزام به جبهه اقدام کرده بود اما چون سنّش کم بود قبول نميکردند او را به جبهه بفرستند). خواب شهادت چند روز قبل از اعزام به جبهه آمد و گفت: مادر من يك خوابي ديدم ( كه خوابش را براي آقاي پناهيان هم گفته بود ) خواب ديدم شهيد ميشوم به همراه ابوالفضل ميرزايي (كه او هم يكي ديگر از دوستانش بود و در سنگر با هم بودند) با هم شهيد ميشويم، در خواب ديدم در سنگر ايستادهام و ابوالفضل هم كنارم است كه متوجه شديم بيرون از سنگر شلوغ است وقتي پرسديم چه شده؟ گفتند امام زمان (عج) دارد ميآيد كه در همان حين كه شلوغ شده بود ديدم يك نفر تيري شليك كرد و خورد به ابوالفضل، وقتي او افتاد و خواستم او را بگيرم تير ديگري هم به من شليك شد و با هم افتاديم. ميگفت: تعبير خواب من اين است كه ما با هم به جبهه ميرويم و به شهادت ميرسيم. محسن به مطالعه هم توجه زيادي داشت و كتابهاي شهيد مطهري مانند «داستان راستان» را زياد ميخواند. دعا کنيد شهيد شوم محسن چهرهای بسيار معصوم و دوست داشتني داشت و به شدت چشمانش معصوم بود. يك بار صدايش را بلند نكرد. آقا رضا ( پدرش ) هميشه ميگفت: دلم از اين ميسوزد كه محسن يك بار هم ما را ناراحت نكرد! در قرآن ميگويد به پدر و مادرتان «اف» هم نگوييد و محسن حتي از «اف» كمتر هم به ما نگفت. دائماً از شهادت صحبت ميكرد و ميگفت دعا كنيد شهيد شوم. مادر ميگفت: تو بمان در دنيا، چون اگر كسي در دنيا باشد و گناه نكند خدا مقام شهادت را به او ميدهد. محسن جواب ميداد: اگر نكند! مگر ميشود انساني بماند و گناه نكند؟ من نميخواهم به نامحرم نگاه كنم اما وقتي در خيابان زنهاي بدحجاب از جلوي من رد شوند و ناغافل چشمم به آنها بيفتد من به گناه ميافتم. حتي يك دفعه منزل خواهرش مهمان بودند و يكي از دخترهاي فاميل روسرياش عقب بود. متوجه شدند که محسن تنهايي رفته داخل اتاق و نشسته، مادر رفت سراغش و پرسيد: چرا اينجايي؟ گفت: هر كس در آن جمع بنشيند معصيت كار است براي آنكه خدا حرام كرده زن بيحجاب باشد. آن موقع فقط ۱۲ سالش بود. مدير مدرسهاش به مادر ميگفت: حاج خانم رفتار محسن نسبت به سنش بزرگتر است... خوشحالم که تا به حال سينما نرفتهام! يك روز مادر داشت نماز ميخواند كه ديد محسن زانو زده و كنار سجاده نشسته و ميگويد: مادر، شما از من راضي هستيد؟ گفت: آره پسرم تو كه اذيتي نكردي. محسن با خوشحالي دور اتاق ميچرخيد و به برادرش ميگفت: شنيدي؟ مامان از دستم راضي است. مادر وقتي اين كارش را ديد با خودش گفت او همه كارش را براي رفتن كرده! ميگويند يك نفر هم پيدا نميشود كه بگويد محسن به من «تو» گفته و آزارم داده باشد. او حتي يك دفعه حرف بد نزد. بسيار مؤدب بود. هميشه با خوشحالي به مادرش ميگفت: مامان، آنقدر خوشحالم كه تا به حال سينما نرفتهام! آن دنيا ديگر از من نميپرسند چرا رفتي سينما؟ در وصيتنامهاش هم نوشته بود: «خدايا اين جان ناقابل من قابلي نيست، اي كاش هزاران جان ميداشتم و براي تو جان ميدادم.» شكايتت را به پيغمبر صلياللهعليهوآله ميكنم! محسن هر هفته به نماز جمعه ميرفت. يك روز جمعه كه از مادر خداحافظي كرد تا به نماز برود؛ برخلاف هفتههاي گذشته كه ساعت ۲ برميگشت آن روز نيامد. مادر حسابي دلش شور افتاده بود. يك كيفي داشت كه هميشه همراهش بود که آن روز آن را هم با خود نبرده بود. غروب که شد آقاي پناهيان آمد و گفت: مادر محسن، ناراحت نباش محسن رفت جبهه! مادر با تعجب پرسيد: چطوري رفت او كه نماز جمعه بود؟! گفت: ۴۰۰ نفر را ميخواستند اعزام كنند كه محسن گفت برويم راه آهن بدرقه رزمندهها وقتي با هم رفتيم، فرمانده همراه آنها را رها نكرد و با گريه و التماس خواسته بود كه او را هم ببرند. روحانياي كه آن روز محسن به او التماس ميكرده، در مراسم ختمش شركت داشت و خودش براي مادر محسن تعريف کرده بود که خانم زيارتي، خدا شاهد است كه ما نميخواستيم او را ببريم ولي اين بچه خيلي گريه كرد و به من گفت: اگر من را نبري فرداي قيامت شكايتت را به پيغمبر صليالله عليهوآله ميكنم. با شنيدن اين حرفش حالم دگرگون شد و او را برديم. در قطار هم مانند پرندهاي بود كه از قفس آزاد شده باشد و از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد. گفتم خدايا اين بچه از جبهه چه ميخواهد؟! وقتي رسيديم خط او و «ابوالفضل ميرزايي» اصرار كردند كه آنها را هم بفرستيم خط مقدم و چون دوره استفاده از سلاح را هم ديده بودند آنها را فرستاديم. زماني كه ابوالفضل تير خورد محسن خم شد تا بند پوتين او را ببندد كه يك تير هم به او اصابت كرد. وقتي آن روحاني اينها را تعريف كرد مادر، ياد همان خوابي كه محسن تعريف كرده بود افتاد كه عينا همان طور به شهادت رسيده بود. اولين دفعه بود و آخرين بارش بود كه بعد از گذشت يك ماه به شهادت رسيد... بر شهادتم گريه نکن روزي كه به جبهه اعزام شد نامهاي نوشته بود كه «پدر و مادر! ببخشيد بدون خداحافظي رفتم. مرا حلال كنيد.» نزديك عيد بود كه رفت و مادر هم شروع كرده بود به خانهتكاني، وقتي كمد اتاقش را جابهجا ميكردند دو تكه چوب پشت كمد گذاشته بود كه با ماژيك روي آن وصيتش را نوشته بود، وقتي مادر وصيتنامه را ديد قلبش لرزيد و فهميد که محسن ديگر برنميگردد. سوم فروردين در عمليات فتحالمبين، حمله يا زهرا سلاماللهعليها به شهادت رسيد. آن روزها عيد نوروز بود و مادر رفته بود شهرستان ديدن مادر آقا رضا.. وقتي مادر رسيد، محسن را تشييع كرده بودند. جمعه بعد از نماز تشييع شده بود و ميخواستند دفنش كنند اما پدر حاج آقا پناهيان گفته بود نه بايد مادرش او را ببيند. يك تير خورده بود در قلبش، يكي هم به صورتش اصابت كرده بود. مادر محسن را بوسيد اما گريه نكرد چون محسن گفته بود: مادر اگر شهيد شدم بر شهادتم گريه نكن. در مراسمم به جاي خرما نقل و شيريني بگذار و اجازه نده دشمنان شاد شوند. آن روز صداي محسن در گوش مادر بود و نتوانست اشك بريزد... آقا رضا و محسن، هردو در قطعه ۲۴ بهشت زهرا دفن شدند. آقا رضا وصيت كرده بود كه جنازهاش را مابين محسن و شهيد بهشتي دفن كنند چون او علاقه بسياري به شهيد بهشتي داشت.
به نقل از سایت انصار حزب الله
آخرین مقالات سایت:
ملافضلعلی نصرابادی؛ شاعر دلسوخته (شنبه 23 بهمن 1522)
مهرابه (شنبه 13 آذر 1522)
سفیدشهر| شروع فصل سوم کاووش شهر زير زميني طسميجان (سه شنبه 13 مرداد 1499)
سفیدشهر|تولید فیلم مستند «فاطمه اربابی (سه شنبه 13 مرداد 1499)
پس از دو سال پیگیری (سه شنبه 13 مرداد 1499)
پیام تسلیت (شنبه 12 فروردين 1396)
دبیر مجمع فرهنگی سفیدشهرعتوان کرد" از دانشجویان ارشد رشته فقه و مبانی حقوق اسلامی و ادبیات فارسی دعوت به همکاری می شود (شنبه 11 تير 1395)
کتاب مثنوی مجلس افروز بزودی چاپ و منتشرمی شود (شنبه 11 تير 1495)
بحث روز (پنج شنبه 2 تير 1395)
بحث روز (يكشنبه 4 ارديبهشت 1395)
جستجو: در اخبار گالری تصاویر مطالب و مقالات بخش های ثابت
بحث روز
آخرین مطالب سایت
موضوع بندی اخبار
ویژه ها
موضوع بندی مقالات
تبلیغات
الهی برآید از آن دوده دود
که نام محمد برد بی درود
ملافضل علی نصرابادی
ملافضل علی نصرابادی؛ شاعر بی بدیل سفیدشهر
فرقی نکند برای ما، به جان اصغـــر
عشق است ابوالفضل وحسین وعلی اکبر
سفیدشهر همدل و یکصدا
مجمع فرهنگی سفیدشهر منتشر کرد:
پس از چاپ کتاب تاریخ سفیدشهر و ستارگان سپهر سفیدشهر، اینک کتاب
گلچین مثنوی مجلس افروز منتخبی از اشعار مثنوی مجلس افروز چاپ و روانه بازار شد.
ناشر : انتشارات مجلس افروز
قیمت 3500تومان با تخفیف،
محل عرضه: فروشگاه ولایت،جنب مسجد جامع سفیدشهر 03154833092
سامانه پیام کوتاه مجمع فرهنگی سفید شهر به شماره 30007093 راه اندازی شد .منتظر انتقادات و پیشنهادات همشهریان عزیز هستیم.
سفیدشــــهر، دیار ملافضل علی نصرابادی
سفیدشهر؛ شهر طلای سپید
"فروشگاه فرهنگی ولایت "اولین مرکز فروش کتاب و محصولات فرهنگي سفیدشهر: انواع كتاب، سي دي مذهبي،نوشت افزار و ...
آدرس: جنب مسجد جامع سفیدشهر
نظرسنجی
نمایش نتیجه
آمار سایت
جهت مشاهده جزئیات بیشتر از آمار سایت کلیک کنید.
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت، متعلق به مجمع فرهنگی سفیدشهر می باشد.| برداشت مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد. | info@SefidShahrMF.ir
طراحی و پیاده سازی: فرتک -فکور رایانه توسعه کویر